عشق بی پروا
 
چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 20:44 ::  نويسنده : علی

دختری از همه دنیا بریده و خسته توی بیمارستان نشسته و آرزوی مرگشو میکنه

 میگه ای کاش از اول به دنیا نیومده بودم .

چشماش از اشک خیس میشه پتو رو میکشه رو صورتشو میزنه زیر گریه .

به یاد میاره یه هفته پیش به خاطر خودخواهی هاش پسریو که دوست داشتو از خودش رنجوند .

اون پسری که وقتی ازش میپرسید :مرتضی اگه بگم از هم جدا شیم چی میگی .مرتضی میگفت : سارا به خدا میمیرم قلبم بدونه عشقه تو دووم نمیاره .

حرفای اون روز به خاطرش اومد که برای چی از هم جدا شدن .

اون روز مرتضی حالش خوب نبود دل درد شدیدی داشت اما مثله همیشه به حرفه سارا گوش داد و اومد سر قرار

 وقتی رسید اونجا دید سارا داره با یه پسری حرف میزنه رفت جلو پسره راه افتاد و رفت

 سارا اومد حرف بزنه گفت هیچی نگو من بهت اطمینان دارم عزیزم میدونم هیچی نبوده

 اون روزم مثل همیشه دست همو گرفتنو به راه افتادن مثل دوتا مرغ عشق اما سارا شروع به حرف زدن کرد گفت مرتضی چرا انقد منو دوس داری

 چرا انقد بهم اعتماد داری مگه من کیم .

مرتضی حرفشو قطع کردو گفت تو !؟ تو عشقه منی همه زندگی منی .

سارا گفت خدا کنه لایق اینهمه خوبی باشم .

تلفن سارا زنگ زد بعد از چند دقیقه با تلفن حرف زدن سارا مثل آدمهای طلب کار برگشت به مرتضی گفت مرتضی ... تو... خیلی پستی .

برو گمشو دیگه سراغ من نیا زد زیر گریه و دوید به سمت در خروجی پارک .

مرتضی چیزی نگفت فقط اشک ریخت و رفت اون روز مرتضی نفهمید چی شده که سارا اینجوری کرد .داستان از این قرار بود که مریم دوست سارا بهش زنگ زد

پشت تلفن به سارا خبریو داد که سارا فکرشم نمیکرد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 29616
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1